w-stories



پیله کرده بودم به تو ، درست زمانی که از همه دنیا بریده بودم ،
یکهو میان تنهایی محض شدی همدمم ، میون سردی قلبم شدی گرمی عشق میون نا امیدی از آدمها تو شدی امید من
میون تلخی و غم ها تو شدی دلیل خنده های من
کلمه خیلی بزرگیه که عظمتشو فقط کسی درک میکنه که به حریم تنهاییش اجازه ورود هیچ آدمی رو نداده
دلخوشی ، این دلخوشی به یه دوست
تو دوستم بودی نه فقط مردی که بخوام همسرم باشه
دوستم بودی مثل دوستی با یه دختر ، غریزه نبود هوس نبود
وقتی که درد و دل کردم با تو شدی اولین دوستم بین تمام آدمها
بیست و دو سال تو حبس انفرادی خودم بودم و تو تنها ملاقاتی من بودی اولین آدمی که اونو به انفرادیم ترجیح دادم
خواستم باشی ، خواستم همیشه بمونی اما نمیدونم تو به چی فکر کردی که تنهام گذاشتی و من برگشتم به سلول خودم من ساده ام و سادگی رو دوست دارم ، از چهره های تقلبی ، حرفهای تقلبی ، عشقای تقلبی بدم میاد
به اندازه سادگیت میتونی واقعیت و از مجازی تشخیص بدی
به اندازه صورت آرایش نکردت ، لباس ارزون و سادت ، لحن بی تکلفت
هر چی ساده تر قدرت تشخیص بیشتر
شجاع ترین آدما اونایین که حرف خدا رو زمین نمیزنن به هیچ قیمتی
و من با تو دوست نشدم و خواستم که یه عشق پاکو داشته باشیم عشقی که حتی با یه عمر زندگی تو یه خرابه هم از بین نره
من سادگی رو از مادرم یاد گرفتم عاشقی رو از مادرم یاد گرفتم
وقتی خودش لباس نو نپوشید تا ما بپوشیم خودش خوب غذا نخورد تا ما بخوریم ، مادرم عشق واقعی رو به من یاد داد و من میخواستم قلب عاشقمو به تو هدیه بدم قلبی که فقط تو رو ببینه فقط تورو بخواد و فقط مرگ ما رو از هم جدا کنه ، کاش می فهمیدی من از ترسهام گذشتم برای رسیدن به تو
بین خدا و دلم گیر کردم و خدا رو انتخاب کردم یه طرف ترس از دست دادن تو بود یه طرف حرف خدا کاش می فهمیدی عشق خدایی قویترین عشق دنیاست چون آسون به دست نمیاد وقتی هم بخوای گناه نکنی و هم دلت عشقتو بخواد و تو خدا رو انتخاب کنی کاش با من میومدی کاش قبول می کردی این عشق توی قلبمو.


جمعی از حیوانات از جمله فیل ,کلاغ سوار هواپیما بودند , کلاغ شروع میکند به سر صدا اعتراض غر زدن حرف خلاصه هرج مرج ,در هواپیما هیچکس در اون جمع پاسخ به او نداد فیل که دید قضیه از این قرار است با کلاغ هیچ کاری ندارند با خودش میگوید من به این بزرگی چرا من هیچ نگم شروع میکند ان هم به حرف, اعتراض,هرج مرج ,آخر کار مسؤول هواپیما عصبانی میشود ان دو رو از هواپیما پرت میکند پایین, کلاغ بال میزند پرواز میکند فیل میگوید پس چه شد?! کلاغ پوزخندی میزند میگوید : من بال داشتم که این کارها کردم, وقتی بال نداری بال بال نزن ,

ضرب المثل:
وقتی بال نداری, بال بال نزن,


Image result for acirc;€<<Oslash;macr;Oslash;sect;Oslash;sup3;Oslash;ordf;Oslash;sect;Ugrave;†Ucirc;Œ Oslash;sect;Oslash;sup2; Oslash;shy;Oslash;para;Oslash;plusmn;Oslash;ordf; Oslash;sup1;Ucirc;ŒOslash;sup3;Ucirc;Œacirc;€not;acirc;€Ž

روزى حضرت عیسى (ع) در سفرى، همراهى پیدا كرد. آن دو پس از مدتى راه رفتن گرسنه شدند. به دهكدهrlm;اى رسیدند و حضرت به آن مرد همراه خود فرمود باید نانىrlm;
تهیه كنیم. آن مرد پذیرفت كه تهیه نان با او باشد. حضرت مشغول به نماز بود كه آن مرد سه قرص نان آورد و مقدارى صبر كرد تا نماز حضرت به پایان رسد. چون مقدارى طول كشید، یكى از نانها را خورد. بعد حضرت پرسید قرص دیگر نان چه شد؟ او گفت: همین دو تا بود. پس از آن مقدارى راه رفتند تا به چند آهو برخوردند، حضرت یكى از آنها را به نزد خود فراخواند و بعد ذبح كرد و با یكدیگر خوردند. بعد از خوردن، حضرت به آن آهو فرمود: <<قم باذن الله>>. یعنى به اذن خدا حركت كن. آهو حركت كرد. آن مرد از آنجا كه حضرت را نمىrlm;شناخت بسیار تعجب كرد و <<سبحان الله>> گفت. حضرت فرمود تو را قسم مىrlm;دهم به حق آن كسى كه این نشانه قدرت را براى تو آشكار نمود، بگو نان سوم چه شد؟ جواب داد دو تا نان بیشتر نبود. دو مرتبه به راه افتادند. نزدیك دهكده دیگرى سیدند كه در آنجا سه خشت طلا افتاده بود. همراه حضرت گفت اینجا ثروت و مال فراوان است.
حضرت فرمود آرى. یك خشت طلا از تو، یكى از من و سومى هم مال كسى است كه نان را برداشته. مرد حریص كه به دروغ مىrlm;گفت نخوردهrlm;ام، چون دید كه مسئله مال به میان آمده است، اقرار كرد. آنگاه حضرت هر سه را به او واگذار كرد و از او جدا شد و رفت. آن مرد كنار خشتها نشسته بود و در حال فكر كردن بود كه چگونه آنها را با خود ببرد، سه نفر از آنجا عبور نمودند و این مرد را با طلاها دیدند. اینها كه نتوانستند از آن همه ثروت چشمrlm;پوشى كنند، لذا همسفر و همراه حضرت عیسى (ع) را كشته و طلاها را برداشتند. چون گرسنه شدند، قرار بر این گذاشتند كه یكى از آن سه نفر نان تهیه كند تا بخورند. شخصى كه براى تهیه نان رفته بود، با خود گفت من نانها را مسموم مىrlm;كنم تا آن دو پس از خوردن بمیرند و خود، همه را بردارم. آن دو نفر هم قبل از آوردن نان با خود عهد بستند كه رفیق خود را پس از بازگشت بكشند تا چیزى سهم او نباشد. لذا هنگامى كه نان را آورد، او را كشتند و با خیالى راحت به خوردن نان مشغول شدند. طولى نكشید كه همه آنها مردند. حضرت عیسى (ع) پس از مراجعت، چهار كشته را به خاطر دروغگویى و رسیدن به مال دنیا مشاهده كرد و فرمود:
<<هكذا تفعل الدنیا باهلها.>> یعنى این است فتار دنیا نسبت به اهل آن.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

My Blue Moon اداره تعاون، کار و رفاه اجتماعی شهرستان بافق علمی،فرهنگی،تاریخی،طنز،تفریحی،جامعه شناسی،دانستنی ها مطالب اینترنتی سامانه ارتباط سازان (مازندران-بابل) مغز پیچیده من مطالب اینترنتی keikhaff دانلود رایگان مجموعه جدیدترین ها englishclassnewssocial